چکامه های سوررئال






بیزارم از خود…

خام و حیران از سوز سینه می نالم

بدنبال دلی میگردم به سمت باغ و بهار

باران مرده بود…

از هر جویی مرا بجو

مثل شاخهٔ درختی که بویِ تو دارد

و دلم…

تلنبار طوطی بود با مزّهْ انار!

نگاه لقمه ای در کاسه سُر میخورد

آب و رنگ…

ته مانده های روی دلم

صدایی باز نشد…

نقش انار پشتِ کاسهٔ چینی بود

زیرِ بخارِ ابر…

سیگاری بر لب قدم می‌زد

بیزارم از خود…

چند قطره باران

جیغ ماهیان در هـــبوط

صدا را جوید

در خانه کوبید

دلش جدّی بود

لگد ها را روی هم گذاشت

جوری که باید ساکت بماند


بیزارم از خود…

پیانو بِرامْس میخورد

چُرتِ کاشف شام روی صندلی می مرد!

نگارخانه ٔ خورشید…

مرد خوش آتیه سه تار می زد

امیال فرهنگی،

ازدواج با مادر بزرگ می کرد!

سال ها بشارت بود

جان کندن نویسنده شد

خواننده ها بادبادک!

زور بزنید…

تاریخچه ٔ ضربهٔ روحی ام را !


بیزارم از خود…

وای   فِریدا   رنگها را خورد

خواب ها را پراند

تلق تلق چفت و زنجیر کرد

بیزاری اش علاقه ای نداشت

ت ر یاک از عرق جدا می‌کرد

دهخدا وقتی مرد…

خانواده اش را نوشت

حالا برقصم؟

شادی با قساوت مرد!

لابلای بوته ها…

همه چیز، مشتاق

عامیانه غرّش کنید

من با پاهای تو بالاترم!


بیزارم از خود…

با لبان تو سخن می‌گویم

با همه بی چیزی با تو یافته می شوم

صخره ها… شیشه های افق

و برای لمس لبانت…

بغض دلنشینی را فرو می‌خورم

چنانکه دخترکی می پرسد:

آقا…

این برای شماست؟

حالا سقراط را طوری بچین که اقلیدس می خواست

تا عقدهٔ روحی اش پشتک بزند

دلم جدّی بود

نگاهم را مزّه می‌کرد


بیزارم از خود…

دلم می خواهد شاعر باشم

پول هایم را با انگشت روی بستنی بلیسم

لکنت ها را سوغاتی بیاورم

و گلاب را…

برای سهراب!

«گفتی:چه می نالی صد خانه عسل داری »

باز آی بر سرِ پیـــمان


بیزارم از خود…

از سنگ و گِل بوی دل آمد

شریکی از  گنـــــاه!

دستارها آغشته به لعن

کفشها…

انحنای ترسناکِ کوچه را نمی دوزند

تنها مخاطرات را برای خدا آب و جارو می کنند

تو را می شنوم

تُهی میان باران

زنهار  که سیراب شوی

شماری از کرامت،

دوزخی از بیهودگی

معجزه ای که از شب دریا شعبده بُرد!



 – ۹۶٫۲٫۲۷






اوّل همه جا بود

صدایت را می گویم

بعد سنگدلی بر تن نامیرای درون!

پر از سایه های  آب

من نیز.

نشمه ای  با بی پروایی و شتاب

همین قدر که احساس عطر تو را.

میان ابهام آمیز ترین رگه های خط خط نور،

رنگ آمیزی کنم

و بعد.

عشق می آید از سیر تا کبود!


۹۷٫۵٫۳۰








از این همه رفتن و رفتن

بُریدن

گذشتن

همه بی آب و آبادی

و سر درِ چشم مناره ای باریک و بلند 

در.

لجّه های سیاهی و تنهایی

جوانه های بیتابِ صدها غزل 

گره در مهتاب!


من با لب های او سخن می گفتم 

او با گوش های من

من او را دَم می زدم او در من 

من در سینهٔ او

اوصراحی از حضورِ دیگری

من دفتر های سبز او 

او.

شقشقه های بغضِ من

بی آنکه باورم شود این رُشدِ مستبد

این تلخیِ عمیقِ  هزاران سالهٔ  وجدانِ کاذب !


۹۶٫۲٫۱۰







فقط یک نفر شعر مرا بخواند و بگوید.

خوب خوابیده ام 

حالم خوب است 

حساسیتم فرقی نکرده

باروری.ام زیاد و کم نشده 

حافظه ام عالیست 

واشیا ء را.

از جایشان تشخیص میدهم 

کوچه ها را تنهایی گز میکنم 

اَشکالِ زیادی را نمی جوَم 

و همهٔ سنگینی ام از من نبوده است

وقتی زمین می خورم 

افسرده نمی شوم 

هیچ طغیانی را به احترام نمی نگرم 

حال و وضع من همین است

تغییرش نمی دهم


برای غصّه خوردن علّتی نیست 

کسالتم شدید می شود 

لحظات دردناک.

به هذیانی از میان لبانم می گذرند

از دست رفتن بینایی رنجم میدهد 

پزشکم میگوید درمانی ندارد

میلِ نوشتن هم، تأثیری ندارند

از تلویزون.

برایم رومه می خوانند 

کمی گردشم میدهند

و چیزهایی می بینم که قبلا نوشته ام!

آنچه محال است تحقیرم می کند 

و همه تابستان ها.

در یک کلمه

آهسته تمام می شوند 


این آهسته.

در جمله می لنگد 

و آن دورها را تغییر میدهد و غیره و غیره.

بدون ذهن امتحان میدهم

و در چهل سالگی.

برای ژستی که گرفته ام خیلی دیر است 


باید ضبط صوت می آویختم

شاعران هم.

خود را می آویزند

" به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده خویش را. "

کلمات منفجر می شوند یا تو خالی


شعر مصداق دارد 

فلسفه آن را می سراید

و ممکن است ژولین.

سرخ و سیاه را از پشت سر نگاه نکند


یک کلمه ارزش چند جمله را دارد

الان باید بگویم: نـــه!

از هیچ کجا منتشر نمی شوم 

و.

دوبووار

برایم کتاب نمی خواند

۹۶٫۱۰٫۱۹


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

دلنوشته با خدا گردشگری Christy قالب وبلاگ-3 مجله عروسی de moha2016 شیرین سخن devbacklink Legacy